مجموعه اشعار و نوشته های مهدی کریم بخش ساحلی

ادبیات کلاسیک ایران : گزیده اشعار غنایی فارسی کهن گرایان

مجموعه اشعار و نوشته های مهدی کریم بخش ساحلی

ادبیات کلاسیک ایران : گزیده اشعار غنایی فارسی کهن گرایان

شعری از : هوشنگ ابتهاج . سایه . نی شکسته

شعری از : هوشنگ ابتهاج . سایه . نی شکسته

 

 

با این دل ماتم زده آواز چه سازم

بشکسته نی ام بی لب دم ساز چه سازم

در کنج قفس می کشدم حسرت پرواز

با بال و پر سوخته پرواز چه سازم

گفتم که دل از مهر تو بر گیرم هیهات

با این همه افسونگری و ناز چه سازم

خونابه شد آن دل که نهانگاه غمت بود

از پرده در افتد اگر این راز چه سازم

گیرم که نهان برکشم این آه جگر سوز

با اشک تو ای دیده غماز چه سازم

تار دل من چشمه الحان خدایی ست

از دست تو ای زخمه ی  ناساز چه سازم

ساز غزل سایه به دامان تو خوش بود

دور از تو من دل شده آواز چه سازم  .

 

 

 

 

 

 

 

 

شعری از : هوشنگ ابتهاج . سایه

شعری از : هوشنگ ابتهاج . سایه

 

 

تا تو با منی زمانه با من است

بخت و کام جاودانه با من است

تو بهار دلکشی و من چو باغ

شور و شوق صد جوانه با من است

یاد دلنشینت ای امید جان

هر کجا روم روانه با من است

ناز نوشخند صبح اگر تو راست

شور گریه شبانه با من است

برگ عیش و جام  و چنگ اگر چه نیست

رقص و مستی و ترانه با من است

گفتمش مراد من ؟ به خنده گفت

لابه از تو و بهانه با من است

گفتمش : من آن سمند سرکشم

خنده زد که : تازیانه با من است

هر کسش گرفته دامن نیاز

ناز چشمش این میانه با من است

خواب نازت ای پری   ز   سر پرید  

شب خوشت که شب فسانه با من است  .

 

 

 

 

 

 

 

شعری از : مهدی حمیدی

شعری از : مهدی حمیدی

 

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد

فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها نشیند به موجی

رود گوشه ای دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب

که خود در میان غزلها بمیرد

گروهی برآنند کاین مرغ شیدا

کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد

شب مرگ  از بیم آنجا شتابد

که از مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم که باور نکردم

ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

چو روزی ز آغوش دریا بر آمد

شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریای من بودی آغوش  وا کن

که می خواهد این قو ی زیبا بمیرد  .

 

 

 

 

 

شعری از : محمد حسین شهریار

شعری از : محمد حسین شهریار

 

آمدی جانم به قربانت  ولی حالا چرا

بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان توام  فردا چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا

وه که با این عمر های کوته بی اعتبار

این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود

ای لب شیرین  جواب تلخ سر بالا چرا

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

این قدر با بخت خواب آلوده من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند

در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین

خامشی شرط  وفاداری بود غوغا چرا

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر

این سفر راه قیامت می روی  تنها چرا  .

 

 

 

 

 

شعری از : رعدی آذر خشی

شعری از : رعدی آذر خشی

 

یار باز آمد  و  غم رفت و دل آرام گرفت

بخت خندید و لبم از لب او کام گرفت

آن سیه پوش چو از پرده شب رخ بنمود

جان من روشنی از تیرگی شام گرفت

غم بیداد خزان دور شد از گلشن جان

دست چون دامن آن سرو گل اندام گرفت

خواستم راز درون فاش کنم  یار نخواست

نگهی کردو سخن شیوه ابهام گرفت

شکرلله که پس از کشمکش وهم و یقین

لطف او داد من از فتنه اوهام گرفت

گفت : (  دور از لب و کام لب و کام تو چه کرد ؟  )

گفتمش : (  بوسه تلخی ز لب جام گرفت  )

گفت : (  در کوره هجران تن و جانت که گداخت ؟  )

گفتم : (  آن شعله عشقی که مرا خام گرفت  )

گفت :  رعدی  رقم  رمز فصاحت ز که یافت

گفتم : (  از حافظ اسرار سخن وام گرفت  )  .