شعری از : رهی معیری
ساقی بده پیمانه ای زان می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز او عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم ، فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد ، فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد ، سلطان درویشم کند
سوزد مرا ، سازد مرا ، در آتش اندازد مرا
و ز من رها سازد مرا ، بیگانه با خویشم کند
بستاند آن سرو سهی سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را ، دور از بد اندیشم کند .
شعر این عزیز شاعر مرا به یاد بیتی از عالیجناب حضرت حافظ می اندازد که بارها ان را در تکاپوی زندگی با خود مرور می کنم:
شراب تلخ می خواهم
که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم
زدنیا و شرو شورش...