شعری از : جلال الدین محمد بلخی ( مولوی )
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کآن چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطان آرزوست
گفتی ز ناز ، بیش مرنجان مرا برو !
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
و آن دفع گفتنت که ، برو شه به خانه نیست
و آن ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
یعقوب وار وا اسفاها همی زنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بی تو مرا حبس می شود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سُست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلقِ پُر شکایت گریان شدم ملول
آن های هوی و نعره مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل ، اما ز رشک عام
مُهر است بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم ، انسانم آرزوست
گفتند : یافت می نشود ، جسته ایم ما
گفت : آن که یافت می نشود آنم آرزوست
پنهان ز دیده ها و همه دیده ها از اوست
آن آشکارا صنعت ِ پنهانم آرزوست
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم ؟ صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست .